توسط بابا مجتبی
| جمعه هفتم مهر ۱۳۹۶ | 14:17
دخترک مهربون من سلام. داستان تو و باباجونت داستان جالبیه. تنها مردی که میتونه به راحتی بوست کنه. تنها مردی که می تونه راجع به لاکیت شوخیای ناراحت کننده بزنه و تو چیزی نمی گی و ... . خوشحالم که تونستی با باباجونت حسابی وقت بزاری و بازی کنی. جالبه که تو کارایی می کنی که وقتی علیرضا توی سن تو این کارارو می کرد، دعواش می کرد (مثل خداحافظی نکردن درست و حسابی موقع رفتنش). تو هم واقعا" به صورت ویژه بهش توجه داری. اما یه عکس البم ازتون دارم. چند شب پیش، باباجونی تصمیم گرفت شب پیش ما بخوابه و تو هم گفتی من می خوام کنار باباجونم بخوابم. یک ساعتی رو دقیقا" کنارش دراز کشیدی و بعدش اومدی روی رختخوابی که واست کنارش گذاشته بوذیم. البته مامانی رو هم مجبور کردی بیاد.

