توسط بابا مجتبی
| دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۴ | 23:30
شاید این ها رو می نویسم تا کمی دلم آروم بگیره. هنوز هم بعد از گذشت بیش از 50 روز وقتی به این فکر می کنم که "امین" نیست باورم نمیشه. انگار از درون می خوام منفجر بشم. می خوام داد بزنم که این فقط یه شوخی مسخرست.


خاطرات زیادی با هم نداشتیم اما همون خاطرات کم هم شیرین بودن. یادمه هر وقت چیزی توی خونه خراب می شد می گفتیم امین هست. اما الان؟ دلارام خیلی دلتنگته و هر از گاهی هواتو می کنه. با گردنبندی که بهش دادی بازی می کنه و اینطوری آروم می کنه خودشو.
حین نوشتن، چندین بار مدام صفحه اینترنتو بالا و پایین کردم و به دو تا عکست نگاه کردم و هر بار رفتنت باور نکردنی تر میشه. از وقتی رفتی همه داغون شدن. اما من که کنار اکرمم می فهم که چقدر له و داغون شد. خداییش سخته. اصلا" مگه میشه؟
نگران علیرضا نباش. همه حواسشون بهش هست.
امین جان اینها رو نوشتم که آروم بشم اما راستشو بخوای نشدم. چون مرگت باور کردنی نیست ...