|
جواني پاکباز پاک رو بود |
که با پاکيزه روئي در گرو بود |
|
چنين خواندم که در درياي اعظم |
بگردابي درافتادند با هم |
|
چو ملاح آمدش تا دست گيرد |
مبادا کاندران حالت بميرد |
|
همي گفت از ميان موج و تشوير |
مرا بگذار و دست يار من گير |
|
در اين گفتن جهان بر وي برآشفت |
شنيدندش که جان ميداد و ميگفت |
|
حديث عشق از آن بطال مينوش |
که در سختي کند ياري فراموش |
|
چنين کردند ياران زندگاني |
ز کار افتاده بشنو تا بداني |
|
که سعدي راه و رسم عشقبازي |
چنان داند که در بغداد تازي |
|
دلارامي که داري دل درو بند |
دگر چشم از همه عالم فروبند |
|
اگر مجنون ليلي زنده گشتي |
حديث عشق از اين دفتر نبشتي |
مائيم و رخ يار دل آرام و دگر هيچ ماراست همين حاصل ايام و دگر هيچ
خواهي که زني گام به اميد وصالش بايد گذري اولاً از کام و دگر هيچ
ازخدمت نفست ببر ايدوست که اين دون گرگي است که هرگز نشود رام و دگر هيچ
يارب چه توان گفت مر اين مرده دلان را کاينها که شمار است بود دام و دگر هيچ
خواهي گذرد صيت تو از مشرق و مغرب مي باش يکي بنده گمنام و د گر هيچ
همراه با فرزدتان سنگ های نسبتا" کوچک تخت و صاف را طوری به طرف آب استخرهای بزرگ پرتاب کنید که تا مسافتی روی آب بلغزند و سپس در آب فرو روند.
اگر فرزندتان موفق به انام دادن این کار شد، او را تحسین کنید.
از فرزندتان انتظار نداشته باشید که مانند آدم های بالغ بیندیشد.
به فرزندتان نگویید :"تو دیگر بزرگ شده ای نباید بچگی کنی"
بسیار لبخند بزنید تا سردی رابطه شما با فرزندتان از میان برود.
نقاشی ها و کارهای هنری فرزندتان را در جایی بیاویزید که چشمگیر باشد. اصلا" در یخچال را برای آویختن این جور چیزها درست کرده اند.
به یاد داشته باشید اگر فرزندتان فکر می کند چیزی مهم است حق با اوست. آن چیز مهم است.
هدف ها و منظورهای خوب فرزندتان را - حتی اگر انها را همیشه دنبال نکند و به نتیجه نرسد- تحسین کنید و پاس بدارید
وقتی برای فرزندتان قصه یا افسانه ای تعریف می کنید که آن را دوست دارد، بکوشید نام فرزند خود را روی شخصیت های مثبت یا قهرمان آن قصه یا افسانه بگذارید.
تا می توانید از سرزنش و شرمسار کردن اعضاد خانواده خودداری کنید.
به یاد داشته باشید هیچ فرزندی آنقدر کوچک نیست که شایستگی داشتن همه چیز خوب و خوشایندی را نداشته باشد.
هرگز فراموش نکنید که شما نخستین و مهم ترین آموزگار فرزند خود هستید. (مناسب ترین زمان برای آموزش فرزندتان، وقتی است که او سوالی می کند)
دخترکم. دلبند من. ایشالا همیشه شاد و خوشحال باشی.
اینم شعری از سنایی که مامانی واسم فرستاد. تقدیم به تو دختر نازم
جمالت کرد جانا هست ما را
جلالت کرد ماها پست ما را
دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
شراب عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را
اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم دست ما را
تمنای لبت شوریده دارد
چو مشکین زلف تو پیوست ما را
چو صیاد خرد لعل تو باشد
سر زلف تو شاید شست ما را
زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم بست ما را
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
گل من غنچه من دریای من ساحل من طوفان من آرام من چشمه من زلال من
دختر مهربون من فرشته دلبر من
عاشقتم دوست دارم
صبح من شام من طلوع من غروب من خورشید من مهتاب من امروز من فردای من
باغ من میوه من امید من آمال من داروی من درمان من گذشته ام آینده ام
دختر مهربون من فرشته دلبر من
عاشقتم دوست دارم
دین من دنیای من مادر من دختر من ترانه ام موسیقی ام فرشته ام پیامبرم
شادی من غصه من کتاب من دفتر من مشق من دیکته من تاریخ من انشاء من
امید زندگی من آینده روشن من دردانه ام تک دانه ام دلارامم آرام من
دختر مهربون من فرشته دلبر من
عاشقتم دوست دارم
دلارام نهان گشته ز غوغا همه رفتند و خلوت شد برون آ
برآور بنده را از غرقه خون فرح ده روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک تماشا چون نیایی سوی دریا
چو تو در آینه دیدی رخ خود از آن خوشتر کجا باشد تماشا
غلط کردم در آیینه نگنجی ز نورت میشود لا کل اشیاء
رهید آن آینه از رنج صیقل ز رویت میشود پاک و مصفا
تو پنهانی چو عقل و جمله از تست خرابیها عمارتها به هر جا
هر آنک پهلوی تو خانه گیرد به پیشش پست شد بام ثریا
چه باشد حال تن کز جان جدا شد چه عذر آورد کسی کز تست عذرا
چه یاری یابد از یاران همدل کسی کز جان شیرین گشت تنها
به از صبحی تو خلقان را به هر روز به از خوابی ضعیفان را به شبها
تو را در جان بدیدم بازرستم چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق جهان گشتست همچون دیگ حلوا
همه حسن از تو باید ماه و خورشید همه مغز از تو باید جدی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق که سودای توش بخشید سودا
چو پروانهست خلق و روز چون شمع که از زیب خودش کردی تو زیبا
هر آن پروانه که شمع تو را دید شبش خوشتر ز روز آمد به سیما
همیپرد به گرد شمع حسنت به روز و شب ندارد هیچ پروا
نمییارم بیان کردن از این بیش بگفتم این قدر باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدین تبریز که به گوید حدیث قاف عنقا
غزل ۹۹- دیوان شمس
چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا
که برگشاید درها مفتح الابواب که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا
که دانه را بشکافد ندا کند به درخت که سر برآر به بالا و می فشان خرما
که دردمید در آن نی که بود زیر زمین که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا
کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره کی کرد در صدفی آب را جواهرها
ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی
هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود به سوی قامت سروی ز دست لاله صلا
چنین بلند چرا میپرد همای ضمیر شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی
گل شکفته بگویم که از چه میخندد که مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت دهان گشاد به خنده کههای یا بشرا
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبیست تو برگ من بربایی کجا بری و کجا
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه بجز به خدمت معنی کجا روند اسما
شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا
کلیم را بشناسد به معرفتهارون اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا
چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش که آفتاب و مه از نور او کنند سخا
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست که میخرامد از آن پرده مست یوسف ما
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست که ساقیست دلارام و باده اش گیرا
خموش باش که تا شرح این همو گوید که آب و تاب همان به که آید از بالا
دیوان شمس-غزل ۲۱۶
چشم ندارد خلاص هرکه در این دام رفت
آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست طوطی خطش از چه رو پر بر شکر میگسترد
سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش این دست بر سر میزند و آن جامه بر تن میدرد
من تحفه جان میآورم بهر نثار مقدمش وان جان شیرین از جفا ما را بجان میآورد
زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر کاین قصد جانم میکند و آن خون جانم میخورد
هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر میکن ولی سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد
زان سنبل عنبر شکن خواجو چو میراند سخن مییابم از انفاس او بوئی که جان میپرورد
مشخصات وب
موضوعات وب
پیوندها
پیوندهای روزانه
آرشیو وب
- خرداد ۱۴۰۱
- اردیبهشت ۱۴۰۱
- فروردین ۱۴۰۱
- اسفند ۱۴۰۰
- بهمن ۱۴۰۰
- دی ۱۴۰۰
- آذر ۱۴۰۰
- آبان ۱۴۰۰
- مهر ۱۴۰۰
- شهریور ۱۴۰۰
- مرداد ۱۴۰۰
- تیر ۱۴۰۰
- خرداد ۱۴۰۰
- اردیبهشت ۱۴۰۰
- فروردین ۱۴۰۰
- اسفند ۱۳۹۹
- بهمن ۱۳۹۹
- دی ۱۳۹۹
- آذر ۱۳۹۹
- آبان ۱۳۹۹
- مهر ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- خرداد ۱۳۹۹
- اردیبهشت ۱۳۹۹
- فروردین ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- مرداد ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- آرشيو
برچسب ها
- عکس دلارام خانوم (808)
- خاطرات (755)
- تفریح در مشهد (171)
- دل نوشته (79)
- سفرها و تفريحات (71)
- بدون شرح (61)
- درس زندگی (50)
- مسافرت خارجی (24)
- سفرها و تفریحات (19)
- شعر (16)
- سفر به تهران (15)
- مسافرت داخلی (15)
- سفر به اکوادور (14)
- دست نوشته بابا (10)
- آموزه های مدیریتی (9)
- تفریح در خراسان (9)
- لاکی (8)
- علیرضا (7)
- پارک (6)
- سفر به دبی (6)
- خنگول (5)
- مدرسه (5)
- دست نوشته دلارام (5)
- باباجونی (5)
- هنرهای دخترکم (5)
- اشعار زیبای دیوان شمس (5)
- کتاب (4)
- نقاشی (4)
- هنر (3)
- آشپزی (3)